چگونه می‌توانیم با راهنمایی عصب‌شناسی کنترل مغزمان را دوباره به‌دست آوریم؟

مغز شما، این کامپیوتر پیچیده و قدرتمند در بدن شما، نه تنها تمام افکار و احساساتتان را کنترل می‌کند، بلکه اغلب می‌تواند شما را در چارچوب محدودکننده‌ای از باورها و نگرش‌هایی که در طول زندگی به دست آورده‌اید، نگه دارد. اما آیا تا به حال فکر کرده‌اید که شاید این باورها و نگرش‌ها واقعا متعلق به شما نیستند؟ اعتقادات عمیق شما درباره اینکه چه کسی هستید و جایگاه خود را در جهان چگونه می‌بینید، می‌تواند شما را در آنچه که منجر به «جعبه ادراکی» می‌شود، محبوس کند؛ جعبه‌ای که شما را در یک مسیر ثابتی قرار می‌دهد و گاهی مانع از دیدن پتانسیل‌های واقعی‌تان می‌شود.

در این مطلب، می‌خواهیم از زاویه علم عصب‌شناسی به این موضوع نگاه کنیم و بررسی کنیم که چگونه می‌توانیم ذهنیت‌های محدود‌کننده‌ خود را متحول کنیم. نیکول وینولا، عصب‌شناس و روان‌شناس سازمانی، در یک گفت‌وگو مهم درباره چگونگی ایجاد تغییرات بنیادین در طرز تفکر و رفتارهایمان، توضیح می‌دهد که چگونه می‌توان با بهره‌گیری از علم مغز، این «جعبه ادراکی» را گسترش داد و زندگی کاملاً جدیدی ساخت.

اگر شما هم تا کنون احساس کرده‌اید که باورها و افکار منفی پیرامون خودمان قدرت زیادی دارند و مانع از حرکت‌تان به جلو می‌شوند، پیشنهاد می‌کنیم که کمی صبور باشید تا در این مقاله نگاهی علمی‌تر به راهکارهای تقویت کنترل ذهن و تغییر نگرش‌های منفی بیندازیم.

نقش باورهای عمیق و برنامه‌ریزی‌های محیطی در شکل‌گیری شناخت شخصی

باورهای عمیقی که در مورد اینکه که هستیم و جایگاه‌مان در جهان داریم، توسط برنامه‌ریزی‌های محیطی دوران کودکی شکل می‌گیرد. این باورها نه تنها بر نحوه‌ی باور ما به خودمان اثر می‌گذارند، بلکه چیزی که ما فکر می‌کنیم دیگران نیز درباره‌مان فکر می‌کنند را به طرز قابل توجهی تحت تاثیر قرار می‌دهند. محیط ما، از جمله خانواده، دوستان، و مدرسه، می‌تواند «دانش مشاهده‌ای» را به ما انتقال دهد. این دانش از طریق نقش‌های اجتماعی اشتباهی که به ما داده می‌شود، سبب ایجاد ذهنیت‌های محدودکننده می‌شود. در بسیاری از موارد، این ذهنیت‌ها موجب می‌شوند که خود را در قالب خاصی ببینیم؛ مثلاً ممکن است به ما گفته شده باشد که ما ورزشکار هستیم، اما هنرمند خوبی نیستیم یا بالعکس.

در حقیقت این نوع باور ها، توسط مشاهده جهان بیرون ساخته و پرورش می‌یابند؛ این نشان‌دهنده منشا جبعه ادراکیست که در موردش حرف می‌زنیم.

سؤال اصلی این است که آیا این داستان‌هایی که درباره خودمان می‌گوییم واقعا داستان‌های ما هستند، یا اینکه از محیط‌های پیشین و مشاهدات دوران کودکی‌مان به ما تحمیل شده‌اند؟ مثال‌هایی از تجربیات افرادی مانند سامانتا و مارتا به خوبی نشان می‌دهد که چگونه نقش‌های تعریف‌شده توسط دیگران می‌تواند ما را در یک «جعبه ادراکی» قرار دهد که گاهی سخت می‌توان از آن فرار کرد. سامانتا که همیشه به عنوان رقصنده‌ی خوب شناخته شده بود، در حالی که علاقه‌مند به فراتر رفتن از این تصویر اولیه بود، سال‌ها با این تصویر مبارزه کرد و مارتا که موفقیت تحصیلی برایش ارزش‌گذاری شده بود، با نخستین شکست‌هایش دچار بحران شد. در حقیقت این دو فرد در مواجهه با تصویر متضادی که از خود داشتند دچار یاس‌ و ناامیدی شدند.

گرچه این جعبه‌های ادراکی می‌توانند در شکل‌گیری هویت شخصی نقش مهمی داشته باشند، نکته جالب توجه این است که مغز ما قابلیت تغییر و تحول دارد، حتی در دوره بزرگسالی. عصب‌شناسی امروزه نشان می‌دهد که ما می‌توانیم با تمرین و تغییر الگوهای فکری، این باورهای موروثی و تفکرات منفی را بازنگری کنیم. نکته‌ی کلیدی اینجاست که از «سوگیری منفی» خود آگاه باشیم؛ این سوگیری می‌تواند باعث شود ما به جنبه‌های منفی باورهای خود بیشتر توجه کنیم، مثل اینکه “من به اندازه کافی خوب نیستم” یا “من شایسته عشق نیستم”.

بزرگسالی، نیازمند بازنگری مکرر تصاویر دوران کودکی و نوجوانی هستند. بهتر است یاد بگیریم چگونه تصاویر جدیدی بسازیم. خبر خوب این است که تغییر تا حدود زیادی ممکن است حتی اگر تصاویری که از خود دارید با حقیقت فاصله زیادی دارد.

حالا سوگیری منفی چیست؟

سازوکار سوگیری منفی و تاثیر مخرب آن بر دنیای درونی ما

سوگیری منفی یک مکانیسم قدرتمندی است که مغز ما را به سمت توجه بیشتر به اطلاعات و تجربیات منفی هدایت می‌کند. این ویژگی به شکلی تکاملی، به منظور حفظ بقا در محیط‌های خطرناک توسعه یافته است، زیرا واکنش سریع به خطرات جدی می‌تواند به بقای پیشینیان ما کمک کرده باشد. در حالی که این ویژگی برای اجداد ما مفید بود، در دنیای مدرن، زمانی که خطرات فیزیکی کمتر جدی هستند، همین سوگیری می‌تواند باعث شود فرد بیشتر روی جنبه‌های منفی تمرکز کند و به جنبه‌های مثبت توجه چندانی نداشته باشد. این موضوع به‌خصوص در مورد برداشت ما از خودمان و دنیاهای داخلی‌مان بسیار مخرب است، چرا که افکار و باورهای منفی نسبت به خود، باعث تضعیف اعتماد به نفس و تصویر ذهنی فرد از خود می‌شود.[1].

سوگیری منفی در گذشته کارساز بود اما امروزه مغزمان از ابزار های قدیمی بیش‌استفاده می‌کند.

اثر سوگیری منفی در دنیای درونی ما بسیار چشمگیر است. این نوع تفکر می‌تواند به شکل‌گیری «داستان‌های منفی» در ذهن منجر شود؛ داستان‌هایی مانند «من به اندازه کافی خوب نیستم» یا «من شایستگی علاقه یا موفقیت را ندارم». چنین گفتگوی مداوم و منفی با خود می‌تواند به مرور زمان باعث ایجاد حس ناتوانی، افسردگی و عدم رضایت از زندگی شود. گاهی این باورهای منفی ناشی از تجربیاتی هستند که در دوران کودکی از محیط پیرامون و اطرافیان خود کسب کرده‌ایم و ناخودآگاه به عنوان حقیقت پذیرفته‌ایم. برای مثال، مشاهده انتقادهای مکرر اطرافیان از خودشان، می‌تواند ناخودآگاه ما را به این باور برساند که ما نیز باید همیشه خود را زیر سوال ببریم و به خود سخت بگیریم[5] یا اگر خانواده کمالگرایی داشتیم ناخوداگاه با یادگیری الگو های فکری و رفتاری مخرب، همان تجارب را برای خود بازخواهیم ساخت.

به علاوه، تحقیقات نشان می‌دهد که این بهره‌برداری بیش از حد از تجربیات منفی ممکن است ما را در یک “جعبه ادراکی” محدود کند. جایی که ما نه تنها بر اساس افکاری که درباره خود داریم قضاوت می‌کنیم، بلکه این نگرانی به وجود می‌آید که دیگران نیز دقیقاً همان تصور منفی را از ما دارند. چنین تفکری می‌تواند مانع از رشد و پیشرفت انسان در جنبه‌های مختلف زندگی شود. این جعبه ادراکی مانع از آن می‌شود که از باورهای قدیمی خود فراتر رفته و پتانسیل‌های ذهنی و عاطفی جدیدی را کشف کنیم. تصور کنید فردی که مکررا در معرض انتقاد و نکوهش بوده چگونه تصویر یک فرد «شکست خورده» یا «محطاط» را برای بقای خودش درونی سازی می‌کند. جعبه ادراکی این فرد متشکل از چهارچوب های یادگرفته شده توسط محیط اوست که نهایتا به ساختن دیوار های گاها حتی نامرئی منجر می‌شود که فرد درونش گیر افتاده.

توصیه‌های عملی علم عصب‌شناسی برای بازیابی کنترل بر ذهن و تفکر

در مسیر بازیابی کنترل بر ذهن و تفکر، نخستین گام این است که از باورهای عمیق ریشه‌داری که ما را محدود می‌کنند، آگاهی پیدا کنیم. این باورها گاه ناشی از مشاهده جهان اطرافمان در سال‌های رشد و تأثیرات محیطی هستند که از طریق آنچه به آن «دانش مشاهده‌ای» می‌گویند، شکل می‌گیرند. مثلاً وقتی از کودکی به ما گفته شده که ما یک فرد هنری نیستیم یا در رشته خاصی هیچ استعدادی نداریم، ممکن است بدون اینکه خودمان بدانیم این مفاهیم در ما شکل گرفته و رفتارمان را محدود کرده باشند. در عین حال، این تأثیرات معمولاً بدون نقد و بازنگری در سال‌های بزرگسالی به عادت‌های ذهنی ثابتی تبدیل می‌شوند.

علم عصب‌شناسی نشان می‌دهد که این باورها و تصورات می‌توانند تغییر کنند. با تلاش هدفمند و به‌کارگیری ابزارهای روان‌شناختی و عصب‌شناختی، می‌توانیم دامنه ادراک خود را گسترش دهیم و از جعبه ادراکی بیرون بیاییم که جهان برای ما طراحی کرده است. به عنوان مثال، پذیرفتن اینکه ممکن است باورهای گذشته ما تنها به خاطر مشاهدات و نه حقایق واقعی شکل گرفته باشند، می‌تواند نخستین گام در این مسیر تغییر باشد. همچنین، این شناخت می‌تواند به ما کمک کند تا باورهای منفی و ناپسند را که مانع از رشد و پیشرفت‌مان می‌شوند، با باورهای مثبت و سازنده جایگزین کنیم.

نقد مهم: هر چند علم عصب‌شناسی نقش مهمی در فهم ساختارهای ذهنی و الگوهای رفتاری ما دارد، اما باید به این نکته هم توجه داشت که تغییر این الگوها زمان‌بر است و نیاز به صبر و پشتکار دارد. دانستن اینکه مغز پلاستیسیته دارد یا توانایی تطابق و تغییر، انگیزه‌ای عالی است؛ اما بدون تلاش مداوم و حمایت اجتماعی، ممکن است اثراتی کوتاه‌مدت به جای دائمی داشته باشد.پس نگرشی درست نسبت به محدودیت های «تغییر» داشته باشید.

پرسش و پاسخ


ما معمولاً از چه نوع داستان‌هایی برای توصیف خود استفاده می‌کنیم و این داستان‌ها چگونه شکل می‌گیرند؟

بر اساس گفته‌های نیکول وینیولا (Nicole Vignola)، این داستان‌ها به نحوی نتیجه مشاهدات و یادگیری‌های ما از محیط پیرامون، خانواده، و دوستانمان در طول دوران ابتدایی زندگی‌مان هستند. این یادگیری‌ها که به‌عنوان “دانش مشاهده‌ای” یاد می‌شوند، به ما کمک می‌کنند بدون اینکه نیاز به آموزش مستقیم داشته باشیم برخی الگوها و رفتارها را به‌سادگی جذب کنیم. البته این نوع یادگیری می‌تواند پیامدهای منفی نیز داشته باشد، مانند این که ما به‌طور ناخودآگاه رفتارها یا باورهای محدودکننده و خودانتقادی دیگران را به‌عنوان بخشی از هویت‌مان بپذیریم.


چطور می‌توانیم از چارچوبی که به ما القا شده خارج شویم و هویت جدیدی بسازیم؟
نیکول به این موضوع اشاره می‌کند که ما اغلب در یک “جعبه ادراک” گرفتار می‌شویم؛ یعنی چارچوبی که توسط محیط و تجارب گذشته‌مان شکل گرفته است. با این حال، از طریق مطالعات علمی عصب‌شناسی مشخص شده که قابلیت تغییر افکار، باورها، و مهم‌تر از همه، مسیر ذهنی‌مان وجود دارد. به‌عبارت دیگر، با بازنگری و بررسی مجدد این داستان‌های ذهنی و همچنین تغییر نگرش نسبت به خودمان، می‌توانیم از این چارچوب‌های محدودکننده خارج شده و درک جدیدی از خود و جایگاه‌مان در دنیا به‌دست آوریم.


آیا همهٔ افراد با این جعبه ادراک دچار مشکل می‌شوند؟
خیر. برای برخی افراد، این پیش‌برنامه‌های ذهنی که از محیط دریافت کرده‌اند، شاید هماهنگ با اهداف و باورهایشان باشد و مشکلی ایجاد نکند. اما برای دیگران، این برنامه‌ها یا الگوها ممکن است محدود کننده باشند و مانع رشد فردی و تحقق پتانسیل واقعی‌شان شوند.


“تعصب به منفی‌گرایی” چیست و چه تاثیری بر خودآگاهی ما دارد؟
مغز انسان تمایل دارد اطلاعات منفی را قوی‌تر و مهم‌تر از اطلاعات مثبت پردازش کند، که این ویژگی به “تعصب به منفی‌گرایی” معروف است. این تعصب موجب می‌شود که افکار منفی و داستان‌های ذهنی منفی مانند “من به‌اندازه کافی خوب نیستم” یا “شایستگی عشق را ندارم”، تأثیر بیشتری روی حالت ذهنی و روحی ما بگذارند. در این حالت، اگر به‌طور پیوسته خودمان را با این افکار منفی محک بزنیم، آسیب‌های قابل توجهی به عزت‌نفس و خودآگاهی‌مان وارد خواهد شد.


چه راه‌حل‌هایی برای مقابله با این الگوهای منفی وجود دارد؟
نیکول پیشنهاد می‌کند که ابتدا باید این افکار منفی و داستان‌هایی که برای خودمان ساخته‌ایم را بشناسیم. پس از این، با استفاده از تکنیک‌های ذهنی و تمرین‌های شناختی که از مطالعات عصب‌شناسی گرفته شده، می‌توانیم این احتمالات را بررسی کنیم که آیا این باورها حقیقتاً متعلق به خودمان هستند یا به ارث رسیده‌اند. یکی از روش‌هایی که این امر را تسهیل می‌کند، تغییر جهت‌دهی به افکار و نگارش روایتی مثبت‌تر و سازنده‌تر از خودمان است.


آیا مطالعه عصب‌شناسی می‌تواند به افراد در تغییر زندگی‌شان کمک کند؟

بله، همان‌طور که نیکول در ویدیو بیان می‌کند، پویایی ذهن و مغز انسان به افراد اجازه می‌دهد تا الگوهای فکری‌شان را مجدداً بازسازی کنند. مطالعات عصب‌شناسی نشان می‌دهند که ما می‌توانیم مسیرهای عصبی جدیدی در مغزمان بسازیم که در نتیجه به ما کمک می‌کند تا به شکلی متفاوت و مثبت‌تری نسبت به خودمان و محیط‌مان فکر کنیم، و در نهایت زندگی مطلوب‌تر و هدفمندی را تجربه کنیم.


نتیجه‌گیری

در پایان به نظر می‌رسد مغز ما نه‌تنها داستانی را که درباره‌ی خودمان می‌گوییم شکل می‌دهد، بلکه به ما قدرت می‌دهد که این داستان را بازنویسی کنیم. اما آیا به راستی آنچه امروز به‌عنوان هویت و شخصیت خود می‌شناسیم، زاییده‌ی تجربیات و روایت‌هایی است که دیگران برای ما تعریف کرده‌اند؟ یا می‌توانیم با شناخت دقیق‌تر از ساختار ذهن و فرآیندهای عصبی خود، این داستان‌ها را بازنویسی و مسیری جدید را برای زندگی خود خلق کنیم؟

این سؤالات ما را به ‌چالش می‌کشند تا به‌جای تسلیم شدن به آنچه از گذشته به ما تحمیل شده، کنترل بیشتری بر روی تفکرات و باورهای خود پیدا کنیم. آیا آماده‌ایم تا نگاهی نو به خود بیندازیم و تلقیناتی که سال‌ها برایمان حکم قفس ذهنی را داشته‌اند، زیر سؤال ببریم؟ چه تغییرات کوچکی می‌توانیم از امروز در گفتگوی درونی خود ایجاد کنیم تا به رشد و تکامل بیشتری دست یابیم؟ نهایتا، آینده‌ی ما چگونه خواهد بود اگر در جریان همه‌ی این دگرگونی‌ها، نقش فعالی در طراحی باورهای ذهنی خود داشته باشیم؟

به نظر شما، چگونه می‌توانیم گام اول را برای خارج شدن از “جعبه‌ی درک” برداریم؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا