نویسنده و فعال اتیسم، کایلین پارلو، در یک ویدئوی تأثیرگذار به ما میگوید: «حس جدایی عمیق از دیگران از کی برایتان پیش آمده؟» او با صداقت پاسخ میدهد: «فکر میکنم از زمانی که به هوشیاری رسیدم.» برای بسیاری از افرادی که با اختلالات ذهنی و عصبی زندگی میکنند، حس ناپیوستگی و جدا بودن از جهان و دیگران، یک تجربه آشناست. اما برای کایلین، این حس به نوعی فرصت تبدیل شد تا از طریق تشخیصهایی مانند اتیسم، ADHD، و دیگر اختلالات یادگیری، شناخت بهتری از خود پیدا کند.
در این مطلب قصد داریم از گفتوگوی کایلین پرده برداریم و ببینیم چگونه برچسبهایی که شاید در ابتدا در نظر او به عنوان محدودیتهای شخصیتی به نظر میرسیدند، به راهی برای شناخت ژرفتر از خودش تبدیل شدند. علاوه بر این، بررسی میکنیم که چگونه این تشخیصها نه تنها درک او از خود را تغییر دادند، بلکه او را به فردی پیشرو در حمایت از حقوق افراد مبتلا به اختلال طیف اتیسم تبدیل کردند.
در این مقاله، از اهمیت تشخیص بهموقع و نقش آن در بازتعریف هویت فردی صحبت میکنیم و به تجربههای شخصی کایلین پرداخته، تا نگاهی علمی و عمیق به مفهوم خودآگاهی در سایه این تشخیصها داشته باشیم.
شناخت علمی از خود: تجربه کیلین پارلو و تحول درک فردی
کايلين پارلو در مسیر شناخت خود از یک نقطه تمایز مشخص صحبت میکند؛ لحظهای که فهمید تشخیصهای متنوع مانند اوتیسم، اختلال نقص توجه (ADHD)، و دیسلکسیا یا اختلال خواندن، به جای برچسب همیشگی “احمق” یا “ضعیف” برای او، درکی جدید ایجاد کردهاند. این مفهوم که نامگذاری یا تشخیص اختلالهای فردی، صرفاً یک فضیلت علمی نیست، بلکه ابزاری برای بازسازی درک از خود است، اهمیت زیادی دارد. فردی مثل کايلين که بخش زیادی از دوران کودکی خود را با انتزاع از دیگران و زیر تیغ قضاوتها گذراند، وقتی که بالاخره توانست برچسبهای صحیحی را برای خود پیدا کند، در مسیر تغییرات تحولی قرار گرفت. اینگونه تشخیصها میتواند به یک نقطه عطف برای افراد مبتلا به اختلالات مختلف تبدیل شود و از احساس ناتوانی به سمت درکی بهتر و جدید تر از تواناییها (حتی با محدودیتهای موجود) حرکت کند.
درعینحال، کايلين با انتقادی ظریف به این مسئله میپردازد که چگونه افراد به اشتباه از ارتباطهای ناقص نتیجهگیریهای منفی میکنند. او به واکنشهای سنتی انسانها اشاره میکند که بهجای بیان صادقانه “من متوجه نشدم”، انقطاع ارتباطی را انتخاب میکنند؛ موضوعی که نشان میدهد بسیاری از ما به طرز ناخواستهای در تعاملهای اجتماعی بیتوجه به بقیه میباشیم. این طرز رفتار اجتماعی، افراد دچار اختلالهای شناختی یا اجتماعی را بیش از پیش به حاشیه میبرد. آیا نباید با پذیرش تفاوتهای ارتباطی، روش بهتری برای درک یکدیگر بیابیم؟ شاید همانطور که کايلين تجربه کرده است، توانایی بیان نقاط ضعف و یافتن ابزارهایی برای مقابله با آنها، میتواند پلهای جدیدی برای ارتباطهای معنادارتر بسازد.
بهطور کلی، درس مهمی که میتوان از این تجربه گرفت، اهمیت فهم عمیقتر از خود و یافتن زبان مناسب برای توصیف چالشهاست. اگر چه تشخیصهای پزشکی و برچسبهای روانی به تنهایی مشکل را حل نمیکنند، اما آنها دریچهای به سوی پذیرش و تغییر نوع نگاه به خود باز میکنند. پارلو در بیان خود، تاکید میکند که نامگذاری اینگونه اختلالات بیش از یک توصیف علمی، ابزار شناخت و رهایی از قضاوتهای بیپایه شخصی و اجتماعی است. این دیدگاه میتواند به سایر افراد مبتلا به اختلالات مشابه کمک کند تا احساس دیده شدن و قبول شدن داشته باشند، نه به خاطر تفاوتهایشان بلکه به خاطر درک و شناخت حقیقی از خودشان.
نقش تشخیصهای عصبی در شکلگیری هویت و بازسازی فهم شخصی
تشخیصهای عصبی در زندگی افراد را میتوان به عنوان دولبهی یک شمشیر توصیف کرد. در تجربهی کايلين پارلو، او از کودکی خود را با برچسب «احمق» تلقی میکرد، اما پس از تشخیصهای رسمی مانند اوتیسم، نقص توجه، و حتی دیسکلکولیا، این برچسبها جای خود را به اصطلاحات علمیتر و انسانیتر دادند. این تغییر عناوین هرچند به او کمک کرد تا با خود صلح بیشتری برقرار کند، اما قطعاً تمامی مشکلاتش را برطرف نکرد. این تجربه نشان میدهد چگونه داشتن اسامی مشخص برای اختلالات میتواند ابزاری مفید برای درک بهتر مشکلات شخصی باشد، هرچند که خود آن تشخیصها، راهحلهای فوری ارائه ندهند.
اما آیا برچسبهای تشخیصی واقعاً میتوانند تمام ابعاد هویت فردی را تعیین کنند؟ کايلين به ما یادآوری میکند که چالشهای اجتماعی و ارتباطی، حتی بعد از تشخیص، همچنان میتواند ادامه داشته باشد. نگاه کلیشهای افراد به کسانی که دارای شرایط خاصی مانند اوتیسم یا نارساخوانی هستند، اغلب تنها به یک بعد از مشکلات فرد متمرکز میشود و عمق تجربه انسانی او را نادیده میگیرد. این امر نشاندهنده نیاز به آگاهی بیشتر عمومی است تا بتوانیم از مرزهای تشخیصی فراتر رفته و به واقعیتهای پیچیدهتر زندگی این افراد احترام بگذاریم.
یکی از نکات برجسته در تجربه کايلين این است که او یاد گرفته است بیشتر وقت خود را صرف تحلیل تجربه انسانی میکند، به جای تجربه آن به شکل “عادی”. این وضعیت باعث میشود دیگران او را درک نکنند یا نسبت به دردها و مشکلاتش آگاهی نداشته باشند. الگویی که میتواند نشاندهندهی فاصلهای عمیق میان افراد دارای شرایط عصبی خاص و جامعهای باشد که انتظار حضور متفاوتی از آنان دارد. این فاصلهها فقط با درک عمیقتر، همدلی و پیشرفت تعاملات اجتماعی مبتنی بر تفاوتها میتواند کاهش یابد.
چگونه خطاهای خودادراکی میتوانند به ابزارهای رشد تبدیل شوند
یکی از بزرگترین چالشهای انسان، خودادراکی و نحوهٔ تفسیری است که از تجربیات خود دارد. بهویژه در شرایطی که افراد با اختلالاتی مانند اوتیسم، ADHD، و دیلكسیا مواجه هستند، اشتباهات در خودادراکی بهشدت میتواند روی هویت شخص تأثیر بگذارد و ذهنیت او را نسبت به خودش تحتالشعاع قرار دهد. به عنوان مثال، زمانی که كایلین پارلو در کودکی در حال تلاش برای درک علت دشواریهای تحصیلی خود بود، احساس “احمق” بودن بهطرز پررنگی بر روی ذهن او حکمفرما شده بود. توانایی تشخیص مفاهیمی که با آن روبرو بود، مانند ارائه نامهایی همچون اوتیسم و دیسلكسیا به این احساسات، قدمی مهم در راستای رشد شخصی او بود؛ چون این مفاهیم به او این امکان را دادند که از عبارات مخرب خودادراکی به سوی درکی علمی و عینیتر از خودش حرکت کند.
اشتباهاتی که در زمینه خودادراکی بهوجود میآیند، میتوانند فرصتی برای رشد عمیقتر فراهم کنند. برای کایلین، این اشتباهات در نهایت او را به مسیری سوق داد که بتواند به انسانیت خود نگاه تازهای بیندازد. زمانی که او با چالشهای زبان، تفکر و اجتماعیشدن مواجه بود، به این نتیجه رسید که این ناتوانیها به نوع خود میتوانند بازتابی از تواناییهای بالقوهاش باشند. برای بسیاری از افراد، این اشتباهات شناختی نه نشانه شکست، بلکه نقطهای برای شروع رشد هستند. آیا فردی که خود را همیشه در تاری دید یابیمعنا اسیر میبیند، نمیتواند به آگاهی جدیدی دست یابد که نه تنها این “تار” را ببیند، بلکه به آن بهعنوان یک بعد از خودش نگاه کند و در نهایت از آن برای یادگیری بهرهبجویی کند؟
در عین حال باید پرسید که آیا برچسبهایی مانند اوتیسم یا دیسلكسیا به عنوان ابزار نجاتبخش همیشه برای رفع احساسات منفی کافی هستند؟ اینجا میتوان نقد کرد که جریان تخصصیکردن برچسبهای شناختاری در بعضی مواقع به جای کاهش احساس شکست، آن را تثبیت میکنند. به عبارت دیگر، برخی افراد از این برچسبها بهگونهای استفاده میکنند که نه تنها باعث تسکین نمیشود بلکه خود به ابزاری برای مهار رشد آنها تبدیل میشود. قدرت این برچسبها باید با آگاهی و تحول همراه باشد تا به جای آنکه مانند دیواری سخت عمل کنند، به پلی برای عبور از اشتباهات فکری و ادراکی تبدیل شوند.
تکنیکهای عملی برای کنترل افکار منفی و بازسازی اعتماد به نفس
یکی از روشهای مؤثر برای کنترل افکار منفی و بازسازی اعتماد به نفس، استفاده از تکنیکهایی است که تمرکز ذهن را از افکار ناخواسته خارج میکند و به جای آن، فعالیتهای فیزیکی و تمرکزی مفید جایگزین میشوند. کایلین در تجربه شخصیاش اشاره میکند که چگونه وسایل تحریک حسی مانند فجتها میتوانند تمرکز مغز را از افکار مضطربانه به انرژی مکانیکی منتقل کنند. او با بیان اینکه افکار منفی و اضطرب از مغز به دستها و در نهایت به وسیلهی فجتها انتقال مییابند، این ابزار را به عنوان راهکاری ملموس و کارآمد برای افرادی که ذهنهای پُر از فکر دارند، معرفی میکند.
همچنین شناخت موضوعات پایهای که باعث کاهش اعتماد به نفس میشوند، گامی اساسی در بازسازی آن است. شناخت اختلالاتی که شخص ممکن است با آن روبرو باشد، همانطور که کایلین درباره تشخیصهای خود مانند اوتیسم، ADHD، و دیسکلکولیا صحبت میکند، صرفاً یک نامگذاری نیست؛ بلکه این تغییر رویکرد به استفاده از واژگانی علمی به جای عناوین شخصیزدایی مانند “احمق” یا “ناقص” است. این تغییر در نحوه خودبینش میتواند به کاهش فشار روانی از خود و بازسازی اعتماد بهنفس کمک کند.
اما مشکل مهمی که میتواند همچنان مانع بزرگی در این مسیر باشد، نحوهی برخورد جامعه با افراد دارای اختلالات شناختی است. کایلین به دقت اشاره میکند که بسیاری از مردم به جای درک یا بیان صریح عدم فهمشان، به سادگی از ارتباط دست میکشند. این امر میتواند منجر به تداوم احساس انزوا و عدم کفایت اجتماعی شود. اصلاح این نوع رفتار از طریق آموزش عمومی میتواند فرصتهای بیشتری برای رشد شخصی و ایجاد روابط سالم و مؤثر فراهم کند.
پرسش و پاسخ
سوال: کایلین از چه نوع اختلالاتی رنج میبرد و این تشخیصها چه تأثیری بر روی او گذاشت؟
کایلین به مجموعهای از اختلالات مانند اوتیسم، ADHD (اختلال کمتوجهی-بیشفعالی)، دیسلکسی (ناتوانی در خواندن)، دیسکالکولیا (ناتوانی در ریاضیات)، دیسگرافیا (ناتوانی در نوشتن) و دیسپراکسی (ناتوانی در هماهنگی حرکتی) مبتلا است. ابتلا به این اختلالات در کودکی، موجب شد که او باور کند که “احمق” است. اما با دریافت تشخیص، او توانست به جای اینکه خود را ناکارآمد ببیند، این اختلالات را به عنوان الگوهای خاص یادگیری و موقعیتهای فردی بپذیرد.
سوال: چه چیزی باعث شد که احساس جدا شدن از دیگران و اجتماع داشته باشد؟
کایلین توضیح میدهد که از سنین کودکی احساس جدا شدن از دیگران داشت. این حس اغلب به دلیل عدم توانایی او در برقراری ارتباط متقابل با دیگران یا درک درست از توقعات معمول اجتماعی بود. او به نوعی سواد اجتماعی نرسیده بود که دیگران انتظار داشتند؛ اینکه چگونه مسائل را بفهمد یا رفتار کند. این فاصله موجب شد او زمان زیادی را به جای تجربه زندگی به تحلیل آن بگذراند.
سوال: آیا فکر میکند دیگران او را درک میکنند؟
کایلین فکر میکند که غالباً مردم از او تصور اشتباهی دارند و فکر میکنند که زندگی او آسان و بدون سختی است. او معتقد است اکثر مردم نمیفهمند که او از هوش بالایی برخوردار است و ظرفیت فکری بالاتر از چیزی که تصور میکنند دارد.
سوال: چگونه افکار منفی بر روی او تأثیر گذاشتهاند و این صداها از کجا نشأت گرفتهاند؟
کایلین توضیح میدهد که اغلب صدایی در سرش به او میگفت که او خودخواه، احمق و آسیبپذیر است. این صدا از کودکی شروع شد، مخصوصاً زمانی که در کلاس سوم شکست خورد. او این شکست را مترادف با “احمق” بودن میدانست. وقتی که تشخیصهای رسمی برای او مشخص شدند، این صدا کمی تضعیف شد ولی همچنان وجود داشت.
سوال: چالش او در ارتباطات اجتماعی چگونه بود؟
کایلین به وضوح بیان میکند که بسیاری از مردم وقتی چیزی را درک نمیکنند، ترجیح میدهند بدون توضیح ادامه ندهند و تعامل را قطع کنند. او این رفتار را بر خلاف ایدهآل خود میداند که افراد بهجای قطع گفتوگو، بهتر است بگویند: “من این را نمیفهمم.”
سوال: چرا دوران کودکی کایلین با یک ماجرای عجیب از علاقه به سگها همراه بود؟
در کودکی، کایلین علاقه شدیدی به سگها داشت و برای مدتی خودش را به عنوان یک سگ معرفی میکرد؛ مخصوصاً با بازی کلمات بر روی نام و سن خودش (ک-۹). او میگوید که برخی بچهها با او در این بازی همراه میشدند، ولی بسیاری زودتر از او خسته میشدند و او را به نوعی عجیب میپنداشتند.
سوال: نتیجهگیری کلی از این ویدئو چیست؟
این ویدئو جزئیات ارزشمندی از تجربه شخصی فردی با اختلالات عصبی-رشدی ارائه میدهد. کایلین پارلو با اشتراک گذاشتن تجربههای شخصی خود، به چالشی عمیق درک خودشناسی و ارتباط با جامعه پرداخته است. او از دیدگاهی علمی و احساسی به این مسائل نگاه کرده و تلاش میکند مردم را به درک بهتر از افراد با اختلالات مختلف ترغیب کند
خلاصه پایانی
این تجربه که کایلین پارلو به اشتراک میگذارد، ما را با دنیاهایی متفاوت از ارتباط با خود و دیگران آشنا میکند. آیا تشخیص اختلالات عصبی-رشدی، نظیر اوتیسم یا دیسلِکسیا، تنها راهی برای برچسب زدن به تفاوتهای ما است یا میتواند راهی برای درک عمیقتر از خود و شیوههای منحصربهفرد ارتباط با دنیا اطراف باشد؟ آیا داشتن زبانی مکمل برای توصیف این تفاوتها میتواند ما را از قضاوتهای محدود نجات دهد و به سوی همدلی بیشتر برساند؟
بازگویی کایلین از تجربیات دوران کودکی و احساسات مختلفی که در طول این مسیر تجربه کرده است، یادآور این نکته است که ادراک ما از خود تا چه اندازه میتواند در تعاملات اجتماعی و نحوه دیدن خودمان بازتاب پیدا کند. اما سؤالهای کلیدی دیگری هم به میان میآید: آیا میتوانیم نسبت به آن چه که هنوز کامل درک نکردهایم، جسارت داشته باشیم؟ اگر دیگران ما را نمیفهمند، واقعاً این به معنای چه چیزی برای ما است؟
شاید در پایان لازم باشد از خود بپرسیم: چگونه میتوانیم خودمان را رها از برچسبها و انتظارات ببینیم و قبول کنیم؟ تا چه حد شناخت اختلالات و چالشها میتواند به شفافیت ذهنی ما درباره خود و دیگران کمک کند؟ در جهانی که تفاوتها بخش جداییناپذیری از زیبایی آن هستند، چگونه میتوان آغازی تازه برای درک عمیقتر از خود و تجربههای انسانی مختلف یافت؟
—